نخوني از دستت پريده ..... شعري در مورد محکوميت شاهين نجفي
روزگاري شهر ما ويران نبود
دين فروشي اينقدر ارزان نبود
صحبت از موسيقي عرفان نبود
هيچ صوتي بهتر از قران نبود
زه که در ســـــال سيــــاه دوهزار
کار فرهنـــگي شده پخــــــش نوار
آخر اي پرده نشــــــين فاطـــــــمه
تو برس بر داد دين فاطـــــــــــمه
بي تو منکر ها همه معروف شد
کينه ها در سينه ها معطوف شد
در به روي فتــنه جويان باز شد
دشمـــــني با دين تو آغـــاز شد
گرچه شاهين شعر کفر سرداده است
عاشقت تا پاي جان آماده است
شير سگ يا شير مادر خورده است؟
آبروي شيعه را او برده است
کرده توهين بر امام شيعيان
کرده خون قلب همه پير و جوان
مرتد اعلام گشته شاهين لعين
کشتنش واجب شده بر مسلمين
گشته با سلمان رشدي همتراز
حکم اعدامش شده در اهتزاز
ميرويم در زادگاهش انزلي
ميسازيم آنجا برايش مقتلي
بشنو اي شاهين که بيچاره شدي
مرده مانندي و آواره شدي
جان مولا و قسم بر آن نقي
ريختن خونت حلال است اي شقي
مرگ بر شاهين نجفي مرتد