• وبلاگ : جهاد مجازي
  • يادداشت : خسته ام آقاي احمدي نژاد خيلي خسته...
  • نظرات : 28 خصوصي ، 26 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    جناب آقاي تك تيرانداز حزب الله،

    نميدونم زخم سرباز كرده دوست شما واقعيت داره يا نه،

    نميدونم چادر از سر كشيده خواهر شما واقعيت داره يا نه،

    نميدونم حاميان موسوي شما رو به راستي كتك زده اند يا نه،

    ...

    خيلي چيزا هست كه نميدونم

    ... ولي در مورد چيزهايي كه ميدونم مينويسم براتون اگر گوشتون شنوا باشه...

    ميدونم كه وقتي بدون دليل از تك تيراندازهاي حزب الله باتوم خوردم، هاج و واج مونده بودم كه چرا؟

    ميدونم وقتي بازوي همسرم از آرنج تا كتف 3 هفته كبود بود، به خودم ميگفتم كاش من هم توي تظاهرات، شعار داده بودم...

    ميدونم كه دستم به خاطر ضربات باتومي كه براي حفاظت از ناموسم روش گره كرده بودم هنوز خونريزي داخلي داره...

    ميدونم كه وقتي پسر همسايه مون از خيابون رد ميشد و با گلوله تك تيراندازهايي چون شما براي هميشه از مادرش خداحافظي كرد، چهره مادرش چه چيزهايي به من ميگفت...

    خيلي چيزا هست كه ميدونم... من هم خسته ام...

    من مثل شما ميدونم موسوي كيه و محمود كيه... اما فرق اينجاست كه شما سعي ميكنيد چشمهاتون رو روي ايرادهاي محمود ببنديد و روي اشتباهات موسوي باز كنيد...

    من هم اين كار رو برعكس انجام ميدم... من و تو هيچوقت كنار هم نخواهيم بود تا زماني كه تو اينگونه باشي و من هم

    از روزي كه مورد فحاشي قرار گرفتم، از روزي كه بازوي همسرم با باتوم حزب الله سياه شد، از روزي كه پسر بي گناه همسايه كشته شد، از .... از اونروز به بعد من در صف مقابل شما ايستادم... چيزي از فحاشي نديدم... چيزي از كتك زدن نديدم.... چيزي از تخريب نديدم... شايد چون چشمهام رو بستم... مثل شما... اصلا زيبا نيست... اما چاره اي براي كسي چون من نذاشتيد... فرصت حرف زدن نداديد.. فرصت فكر كردن نداديد... فرصت رويارويي مسالمت آميز نداديد... اما سلاح دست بسيجي بالاي پشت بامه و ما پايين دستش روي زمين... سلاح دست لباس شخصي حزب اللهي و پسر بچه 8 ساله خونين توي دستان پدرش.... سلاح دست تو و من اينجا ايستادم با قلم...

    همين جاي شكره كه تو هنوز مينويسي تك تيرانداز...

    چشمانمون رو باز كنيم و دلها رو صاف... كاش تك تيرانداز الله باشي نه حزب الله....

    حزب اللهي كه تو تك تيراندازشي، فقط يك اسمه

    فحاشي كه با باتوم به سر و صورت ناموس من ميزنه نميتونه حزب خدا باشه.... اين رو ميدونم....

    كاش ميشد من و تو باز هم برادر باشيم نه دشمن...

    كاش ميشد من و تو در يك صف باشيم نه مقابل هم....

    كاش ميشد باور كنم تقدس رهبر تو رو....

    كاش كسي منو از خواب بيدار ميكرد و ميديدم كه توي جبهه هاي جنگ كنار تو، توي سنگر، در محاصره تانكهاي دشمن هستم. اما تا آخرين فشنگ مي ايستم با تو... كاش...

    امروز خيلي از اون روزها دور شديم...

    امروز باور اينكه با تو هدف مقدسي رو شريك باشم خيلي سخته...

    شايد محال...

    پاسخ

    من و شما برادر بوديم و در ميدان هفت حوض در کنار هم به تبليغ مي پرداختيم...چه کسي ما را جدا کرد؟!!!